ایلیاس و ملیکه اوزیورک، دخترشان جرن و پسر کوچک شش سالهشان کان با هم در شیله زندگی میکنند. یک غروب، ملیکه که از دریافت اولین حقوقش هیجانزده است، به ویترینها نگاه میکند و برای خروجی مدرسه پسرش کان دیر میرسد... کان که منتظر مادرش در حیاط مدرسه است، به دنبال یک جوجه تیغی میرود و آن را تا یک پارک دنبال میکند. در همین حال، پسر ۱۲ ساله زینب و طغرل، اِفه نیز در پارک حضور دارد.
اِفه، کودکی که ارتباطش با خانوادهاش قطع شده و تنها دوستش بازیهای کامپیوتری هستند، پس از مدتی متوجه میشود که کان گم شده است. دو نفر به سمت کلانتری حرکت میکنند... ملیکه و ایلیاس که با نگرانی در خیابانهای شیله به دنبال پسرشان کان میگردند، خبر از وقوع یک اتفاق دردناک دریافت میکنند... پس از این اتفاق دردناک، زندگی هر دو خانواده دیگر هرگز مانند قبل نخواهد بود...